سالها از عمر من رفت و نگارم برنگشت
دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ
سالها از عمر من رفت و نگارم برنگشت
در
خزان هجر ماندم نوبهارم برنگشت
اضطرابی سرد اما آتشی دارم به دل
مایه آرامش و
صبر و قرارم برنگشت
تا که یک شب این دلم را میهمان خود
کند
ماه هم در آسمانِ شامِ تارم برنگشت
قیل و قالم گشته افزون، حال خود را
باختم
تا کند بر درگه خود خاکسارم برنگشت
مرغ جانم پرکشید و سوز عشقم سرد شد
روح
اخلاص و دل شب زنده دارم برنگشت
فیض او را گر ببینی هرزمان فصل گل است
بی
نصیبم من که گل بر شاخسارم برنگشت
از وجود خود به دور خود حصاری ساختم
تا
که بشکافد بدست خود حصارم برنگشت
هرکسی را یار باشد دردم مرگش ولی
ترسم آخر
من بگویم وای یارم برنگشت
۹۳/۱۰/۲۲